نزدیک ساعت 6 عصر خانمم زنگ زد، سلام وقت کردی به مامان سر بزن، کارت رابکن بعد. دلم طاقت نیاورد لباس پوشیدم و رفتم.وقتی وارد شدم سلامی کردم. و به طرف تختخواب مادر رفتم. از اقاجان پرسیدم چی شده. گفت دیشب ساعت 8 غذا و دارو خواستم به او بدهم که نتوانست بخورد، حرف هم نمی تواند خوب بزند. خواهرم گفت: که نگاهم کرد گفتم چی کی نسرین اینجاست. ابرو تکانی داد گفتم. مهری. متوجه شدم منظورش نه است. سرم را به دهنش نزدیک کردم و بعد گفتم اکبر. اشاره کرد بله. اکبر را سه بار گفته.
ساعاتی که انجا بودم. مامان در خواب و بیداری بود. و هربار سراغ بچه ها را می گرفت. هر چند وقت به یکی از بچه هایش و یا نوه ها اشاره می کرد و می خواست انها راببیند.
در آن ساعات سعی کردم متوجه شوم چه می گوید.. یک بار گفت نه نمی یام بچه هام هستند. و یک بار خواهرم گفت: گفته که نه پیش مژگان نه. او هست. و متوجه شدم به الهاماتی می شود و متوجه چیزهایی است. چند شب پیش مثل اینکه خواب می بیند که خانمی به او گفته که رقیه بیا پیش خودم اتاقی برات اماده کردم. و مادرم جواب داد که نه منتظر بچه هام که بیایند غذا بخورند دارم برایشان غذا اماده می کنم.